بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

پسرم داره بزرگ میشه

    پسر کوچولوم داره کم کم بزرگ میشه این عکسها ماله ١٠٠ روزهگی آقا باراده.....پسرم عدد روزهای عمرش٣ رقمی شد. مامانی این روزها فقط غصه رفلاکستو دارم.امروز کلی استفراغ کردی.هر باری که شیر خوردی بادگلوتو که گرفتم استفراغ کردی و من پا به پات گریه کردم.بردیمت یه دکتر دیگه ٢تا شربت بهت داد.ولی من دوست ندارم معدتو از الان با این چیزا آشنا کنم.خدا کنه زودی خوب بشی مامانی مراقب خودت باش و سعی کن زود زود خوب بشی. ...
18 اسفند 1391

14 اسفند

پسرم امروز تولد مامانی بود و اولین سالی بود که ما یه خانواده ٣ نفره بودیم و من مامان بودم راستشو بخوای عین هر سال که کلی ذوق داشتم واسه تولدم و از صبح پای تلفن بودم و جواب تبریکارو میدادم نبود.....امسال خیلییها تولد منو یادشون رفته بود و کلی غصه خوردم.مامانی لطفا هر وقت بزرگ شدی روز تولدم و روز مادرو همیشه به یادت بمونه و بهم با یه نقاشی قشنگ یا یه کار خوب تبریک بگو آخه میدونی....من خیلی روی روزهای مهم زندگیم حساسم و دوست دارم همه همونطور که من تمام تاریخهای مهم زندگیشونو فراموش نمیکنم اونا هم منو فراموش نکنند.....بگذریم یکم دلم گرفته بود خواستم باهت دردل کنم. حالا بذار از قسمتهای خوب امروز برات بگم:سمیرا و مهدی عین همیشه منو غافلگیر کردند...
15 اسفند 1391

9/9/91نینی به دنیا اومد.

      سلام پسرم بعد از ٣ ماه اومدم که برات از لحظه به دنیا اومدنت بنویسم: ٨ آذر روز پر استرس زندگیم با زنگ خانم بهبهانی شروع شد که بگه فردا ساعت ٥ صبح بیمارستان باش از ساعت ١٠ شب هم هیچی نخور حتی آب....وایییییی مگه میشه ؟از همون موقع که گفت آب نخور انگار افتاده بودم تو قحطی هی تند تند آب میخوردم و هی میرفتم دستشویی(انگار میشد آب و ذخیره کرد)خلاصه ساعت معکوس به دنیا اومدنت شروع شده بود؛ دستام میلرزید تو دلم پر دلهره شده بود هی زنگ میزدم به مامانم و دوستام می خواستم استرسم و تقسیم کنم انگار.........هی میرفتم تو اتاقت ، خونه رو مرتب میکردم ،ساکمو چک میکردم به شکمم نگاه میکردم و دقایق کشدار روز و میگذروندم........اوففف...
13 اسفند 1391

اولین روز 3 ماهگی

قشنگم از روزی که خاله آزاده کتاب هاي تقویت هوش برات گرفته بود لحظه شماری میکردم که ٣ ماهه بشی و بتونم از کتابها برای تقویت هوشت استفاده کنم.(یادت باشه هر وقت که این متنو خوندی از خاله آزاده به خاطر مهربونیاش و اینکه انقدر به فکر تو استعداداته تشکر کنی) امروزم اولین کاری که کردم (البته وقتی که سر حال بودی و آروم) نگهداشتن کتابها جلوی صورتت بود. اولش خیلی برات جذاب نبود اما بعد چند ثانیه نگاهت روی ورقهای کاغذ ثابت شد و همزمان با حرکت دادن کتاب نگاهت اونو دنبال میکرد و تو صفحه های آخر کتاب دقت و توجه زیادی که کرده بودی تو چشمهای هوشیار و باهوشت معلوم بود.............و چقدر عجیبه خلقت خدا .خدایا شکرت.   ...
11 اسفند 1391

3 ماهگی

پسمل قشنگم ٣ ماهه شد و منو بابایی یه تولد ٣ نفره گرفتیم......ولی چون دیر وقت بود و شازده کوچولو منگ خواب نشد که یه جشن واقعی بگیریم.فقط تند تند کیک و چاییمونو خوردیم و خوابیدیم. (همش تقصیر آقای پدره که ساعت ١١ شب اومده خونه )     ...
10 اسفند 1391

یه دوست جدید

پسملم امروز دختر خاله حمیده به دنیا اومد و اسمشو قراره بذاره شایلین.یه دوست خوشگل ناز ایشاءالله زود زود بزرگ میشید و کلی با هم بازی میکنید.
7 بهمن 1391

آتلیه

    شازده کوچولو جمعه با بابایی رفتیم آتلیه و کلی عکس از آخرین جمعه تو دلم بودن باهات گرفتم.هرچند که خیلی تپولی شدم و باد کردم اما یادگاری قشنگی شد.           ...
3 آذر 1391

چیدمان اتاق پرنس کوچولوی ما.....(سیسمونی)

پسملم دیروز وسایل اتاقتو چیدیم خیلی قشنگ شده همه چیز...امیدوارم که دوستشون داشته باشی   هنوز فرش و تشک و رو تختیتو نگرفتیم هروقت اونارو هم گرفتیم ازشون عکس میگیرم و اینجا میذارم. اینم عکس وسایلت عزیزم:                                         ...
7 آبان 1391
1